۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

قصه آبگیر،صیاد و ماهی ها


داستان زیبایی را در مثنوی می خوندم. قصه آبگیر، صیادان و سه ماهی( یکی عاقل، یکی نیم عاقل و دیگری مغرور و ابله ) و عاقبت هر سه.
از نظر من قصه ، قصه شناخت حالات و درونیات ماست. شناخت خودمان از خلال احساسات و مسیرهایی که در اثر حوادث روزمره ، در ما پیدا می شود مثل : رنج ، شکست، عشق ورزیدن، تنفر داشتن، با خود عهد بستن و از این دسته ...

داستان صیاد و ماهیان در فرهنگ های مختلف زیاد دیده می شود، به شکل های مختلف. اما تاکنون به عمقی که مثنوی مطرح کرده ، شخصا نخوندم. من سعی می کنم داستان را تشریح کنم  و جاهایی که اهمیت مطلب تنها با بیت هایی از مثنوی روشن تر می شود، بیت ها  را شاهد می آورم.
قصه می خواهد ما را دربار خودمان یک پله عمیق تر کند. یاد آور شود که تا وقتی تصمیم ها از روی یک عقل روشن نباشد ، و تصمیم ها از روی رنج، تیرگی درون، نفرت و ... باشد هیچ حاصلی به بار نمی آورد.
از این نظر به نظر من یکی از درخشان ترین صفحات انسان شناسی سبک مثنوی دراین قصه مطرح می شود.
قصه از آنجا آغاز می شود که چند صیاد از کنار آبگیری می گذرند و "ضمیر آبگیر" که همان ماهیان باشند را می بینند. به شتاب برای فراهم کردن دام می روند و ماهیان به این تدبیر صیادان آگاه می شوند. نکته این جاست که همه ماهیان از نقشه صیادان آگاه اند. مسئله اساسا نا آگاهی نیست.  مثنوی می گوید:
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند

اما در مرحله بعد، تدبیر هر یک از سه ماهی در برخورد با این آگاهی، طرح قصه ای  زیبا را می ریزد.
ماهی عاقل " عزم راه " می کند. راهی که مشکل است و از نظر نفس او " ناخواه " است. برداشت من این است : کسی  که عزم راهی می کند عزم ناخواستنی نفسش را می کند. گویی هماره با نفسش  آنگونه رفتار میکند که با دشمنی و باید عکس خواسته اش را عمل کرد.

آنک عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد

از طرف دیگر از رایزنی با دو ماهی دیگر خود داری می کند. مثنوی می گوید مسافر باید با مسافر رای زنی کند. به نظرم عمیق است این گفته .
روایت ماهی عاقل با این فکر پایان می گیرد: ماهی عاقل با رنجهای فراوان از آبگیر رست.
رنجها بسیار دید و عاقبت
رفت آخر سوی امن و عافیت
اما سرنوشت نیم عاقل این بود که عزم راه نکرد تا صیادان از ره رسیدند. تلخ کام شد از اینکه وقت را فوت کرده و افسوس می خورد:
گفت آه، من فوت کردم فرصه را
چون نگشتم همره آن رهنما
و با خودش می گوید:
بر گذشته حسرت آوردن خطاست
باز ناید رفته، یاد آن هباست
لیک زان نیندیشم و برخود زنم
خویشتن را این زمان مرده کنم

ماهی نیم عاقل نیز با این حقه از دام رست ( خود را به مردن زد).
داستان زیبا، داستان ماهی سوم است. ماهی سوم در دام افتاد اما با خودش می گفت :
باز می گفت او که گر این بار من
وا رهم زین محنت گردن شکن
من نسازم جز بدریایی وطن
آبگیری را نسازم من سکن
مثنوی در ادامه از بی فایدگی عهد کردن احمق، وقت گرفتاری و ندامت سخن می گوید. این نظر مثنوی شگفت آور است. مثنوی می گوید که با حماقت، عقل شکست می خورد. عقل با وفای به عهد همنشین است. عقل اهل یاد آوری است. چون عقل نباشد ،فراموشی سرور تو می شود و همه تدبیرهای تو را باطل می کند.
ایده جالب اینکه مثنوی از توابع عقل سخن میگوید: یادداشت کردن، به حافظه داشتن و درک و ضبط همه را لوازم عقل می داند :
ضبط و درک و حافظی و یادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت
اما و اما ایده درخشان این قسمت از قصه واقعا درون مرا به جوش آورد بعد از مدت ها سردی و یخ بندان و آن اینکه :
مثنوی در ادامه از تمنی احمق ( همان ماهی سوم که این تمنا را داشت که اگر این بار از محنت بدرآید دیگر آبگیر را موطن خود نمی گیرد و جز در دریا خانه نمی کند ) سخن می گوید و فکر درخشان و نبوغ آسا بیتی است که این فکر را بیان می کند:
آن ندامت نتیجه رنج بوده است نه نتیجه عقل روشن. و ندامت نتیجه رنج با نابودی رنج از میان می رود . فکر می کنم مثنوی می گوید توبه و ندامت ، حسرت یک اندوه نیست، یا نوعی بیان زبانی بخاطر رنج و شکست نیست مانند کسی که آنقدر فشار کشیده که چاره ای جز کلمات پشیمانی ندارد. در نگاه مثنوی ندامت ، آن هنگام که نتیجه عقل روشن باشد،  گشاینده راه است. به نوعی توبه ها و ندامت ها، احساسات و کلماتی نیستند که ما وقت رنج و در دام افتادن و شکست با خود زمزمه می کنیم یا با دیگران تکرار می کنیم، ندامت نوعی درک روشن از خویشتن است که شاید زمانها بعد از محو شدن غبار تیره حس های برآمده از موقعیت رنج آور ، امکان کسب پیدا می کند. بیت های زیر همه با این برداشت من مرتبط اند؛ خصوص بیت های برجسته شده:
این تمنی هم ز بی عقلی اوست
که نبیند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتیجه رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود
چونک شد رنج آن ندامت شد عدم
می نیرزد خاک آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام اللیل یمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتیجه و زاده اش
می کند توبه و پیر خرد
بانگ لو ردوا لعادوا می زند.

*دوستانی که علاقمند این داستان مثنوی اند ، منبع من : مثنوی معنوی به تصحیح عبدالکریم سروش، دفترچهارم ، از ص 635  تا ص 640.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر